۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

 
 
سلام
اين روزا خيلي به ياد " دكتر شريعتي" هستم. تو وبگردي هام يه سري به وب سايتش مي زنم و مرورش مي كنم. انگار جاش اين روزها خيلي خاليه.
این شعر رو هم مرحوم "قیصر امین پور" عزيز در سالگرد درگذشت دکتر در خرداد ۱۳۶۹ سرود. حتماً همه ي دوستان خوندنش، ولي چندين باره خوندنش مي ارزه.
 
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیر

                  آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
                  ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر

ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر

                  آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
                  مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

                 ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
                 با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر

                این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
                این منم در این طرف پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر



۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

...


سلام
از وقتی وبلاگ قبلیم خدابیامرز شده! دست و دلم به نوشتن نمیره! نه اینکه خونه جدیدم رو دوست نداشته باشم، نه! انگار هنوز بهش عادت نکردم.
دوروبرم پر از سوژه های ناب برای نوشتنه، ولی تا دست به صفحه کلید! می برم انگار همه پر می کشن، خالی خالی می شم!
تقویم رو صفحه به صفحه و با دقت ورق می زنم تا شاید چیزی برای نوشتن به ذهنم بیاد، ولی...
چند روز دیگه سالروز "فرار شاه معدوم(1357ه.ق)" از ایرانه! چهره خندان "علیرضا پهلوی" پسر کوچکتر شاه رو نمی تونم از یاد ببرم. انگار سرنوشت این خانواده با افسردگی و مرگ، گره خورده. شاید اگه ما هم جای اونا بودیم الان همین احساس رو داشتیم! شاید علیرضا خودش(که نه! اون 12 ساله بود وقتی از ایران رفت) و خانوادش رو تو اتفاقات امروز ایران بی تاثیر نمی دونست؟! شاید که نه، حتماً دلش برای وطنش تنگ شده بود! وطنی که اجدادش بدجوری مستبدانه بر مردمانش حکومت کردن و عاقبتشون شد این! بگذریم...
و 27 دی هم "شهادت فداییان اسلام، نواب..."...
دیگه نمی تونم بنویسم! انگار تمام کلمات و جملاتی که می تونه سرم رو به باد فنا بده، داره هجوم میاره طرفم......
تا بعد...


۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

زمستان است...


هوا سر شده، ولي خبري از برف نيست. انگار خدا باهامون قهر كرده! انگار...
تو اين هواي سرد و اين... فقط خوندن شعر "اخوان ثالث" عزيز مي چسبه با يه ليوان چاي گرم كنار شومينه...
انگار اين شعر خيال كهنه شدن نداره. هرچند تو پستهاي قبلي - وبلاگ خدابيامرزم - گذاشته بودم، ولي دلم نمياد دوباره نذارمش.


" زمستان "
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است...



تهران ، دی ماه 1334